
سلام:) دلیل دیر شدن پارت ها رو قبلا گفتم پس با تکرار کردنش وقت رو تلف میکنم:)🪄 امیدوارم این پارت رو هم دوست داشته باشید^^💗
خوب بودن حالمون مهم بود که اشتراک بزرگی رو بینمون ایجاد میکرد...چند وقتی بود که به این روند ادامه میدادیم حس میکردم ها یون خوشحال تر از قبله و کم کم باید قضیه رو براش روشن میکردم،،، اینبار نوبت من بود که یکی از ترس هام ، مشکلات یا دغدغه هام رو باهاش در میون بزارم، ها یون سراپا گوش منتظر بود تا چیزی که توی ذهنم بود رو به زبان بیارم... _من از اینکه زمان رو از دست بدم میترسم + زمان؟ _ بخوام صادق باشم... ها یون من از این میترسم که زمان ما همینطوری بگذره و ما نتونیم نگهش داریم یا حتی ازش درست استفاده کنیم و اونموقع به یه جایی میرسیم که میدونی... + دیگه برای هم مناسب نیستیم:)؟ _ نه! منظور من این نبود + می دونم منظورت چیه ،من پیر میشم...به خودمون که بیایم شکل یه پیرزن فرتوت رو به خودم گرفتم و زود میمیرم از اولش هم همین فرق بین ما بود و منم میدونستم ، میدونستم که عجیبه ارتباط داشتن من و تو ، میدونستم که میتونه بهت آسیب بزنه ، بترسونتت یا بقیه رو ازت دور کنه اما با خودخواهی تمام تصمیم گرفتم انجامش بدم و پشیمون هم نیستم... زندگی من خیلی کوتاه تر از مال تو عه نمیتونم خودم رو راضی کنم که کاری که دوست دارم رو توی این زمان کوتاه نکنم، تو بعد از من باز هم فرصت خواهی داشت ، مطمئنم دخترای زیادی توی مسیر زندگیت قرار میگیرند و فقط کافیه یکیشون رو انتخاب کنی ولی من خب جز تو هیچوقت کسی رو نداشتم
و میخواستم احساسات جدیدم رو کشف کنم... ولی میدونی چیه یونگی؟ من واقعا دوستت دارم حتی اگه یه عالمه باهات تفاوت داشته باشم بازم احساسم عوض نمیشه ، اگه تو از این میترسی که ازت بزرگتر بشم خب عیبی نداره اونموقع میتونم مثل دوستت کنارت باشم، بعد از اون مثل خواهرت، کم کم هم میتونم مثل مادر و مادربزرگت باشم فقط برای من این مهمه که کنارت باشم. شاید اینطوری بهترم باشه از قید و بند من و رفتار های عجیبم راحت میشی! _ اینطوری نگو! این چیزی نیست که میخوام بشنوم،من نمیخوام مرگت رو ببینم یا اینکه مدام جایگاهت توی زندگیم عوض بشه و هیچ وقت هم قرار نیست با کس دیگه ای جایگزینت کنم! + ولی چه بخوای چه نخوای بالاخره مجبور میشی همشون رو تجربه کنی! _ نه! من براش راه حل دارم! انقدر این حرف ها ناراحتم کرده بود که متوجه نشدم با داد حرف هام رو بیان کردم و این باعث به شوک رفتن ها یون شده بود + چ..چه راه...حل..ی؟ سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و صدام رو پایین بیارم و چیزایی که میدونستم رو براش توضیح دادم... و بعد از اون همه حرف اولین چیزی که گفت این بود : مامانم خوشگل بود:)؟ _ درست مثل تو + پس منم یه آدم خوشگل میشم؟ _ اوهوم فقط ایمان باید داشته باشیم ، باشه؟ + هوم:) ظاهراً اون هم برای درک این مسئله زمان نیاز داشت و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد...
ها یون خیلی زود باهاش کنار اومد و مثل همیشه پر انرژی ازم خواست که کمکش کنم تا بتونه از ته ته قلبش همچین چیزی رو بخواد ، منم با وجود فشار کار تلاشم رو بیشتر کردم و این تلاش ها نتیجه ی خیلی عجیبی داشت!... هنوز حدود یک ماه تا تولد ها یون مونده بود ولی صبح که بیدار شدم با اینکه حدود ساعت ۷ و ۸ صبح بود و هنوز تا ماه کامل مونده بود ها یون به حالت انسانی اونطرف تر خوابیده بود! از شدت تعجب احساس سرما کردم و نوک انگشت هام کم کم سرد شد ، چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم! ،،، سعی کردم مثل همیشه نباشم و دوباره به خودم تهمت دیوونه شدن نزنم و آروم آروم اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنم... بهش نزدیک شدم تا لمسش کنم و از اینکه خواب و خیال نیست مطمئن بشم ، دست هاش رو توی دستم گرفتم و کاملا واقعی بود ، پوستش و نرمی دستش و حتی تیزی سر ناخون هاش همشون به وضوح قابل حس کردن بودند... باید خود ها یون رو هم بیدار میکردم تا ببینه چه اتفاق جالبی افتاده!..... بعد از چندین بار صدا کردنش بالاخره از جا بلند شد، موهای ژولیدش بدجور توی هم گره خورده بودند ، یقه ی لباسش کج شده بود و صورتش غرق در خواب آلودگی بود ، توی همچین موقعیتی کنترل خندم کار چندان آسونی نبود... + چیههه انقدر صدام میزنیی؟؟؟ ،،،رگه های خواب توی صداش به حالت کلفتی ظاهر شده بودند و این جذاب بود ،،، آینه ی کوچیکی که کنار دستم بود رو، رو به روی صورتش گرفتم _ توش رو نگاه کن!
چشم هاش رو کمی مالید و توی آینه نگاه کرد حالت پوکر چهرش دقیقا مثل این بود که بگه «خب که چی؟» و البته همین رو هم گفت _ بیشتر دقت کن + اسکل کردی؟ قیافه ی بهم ریخته ی خودم رو اول صبحی توی آینه ببینم و بهش دقت کنم که چی بشه؟؟ میخوای مسخرم کنی آره؟؟؟ خب مگه چیه همه ی دخترا همینن-_- _ خودت هم داری میگی همه ی *دخترا* ... + آره خب.... وایسا ببینم!!! آینه رو از توی دستم کشید و شروع کرد به برانداز کردن خودش + این که منم!!!! _ آرهه تویی + چرا اینطوریممم؟؟ _ منم نمیدونم + تو منو همینطوری میبینی؟ _ آره دیگه + خب شما غلط میکنی برو بیرون تا خودم رو مرتب کنم-_- حقیقتا توقع همچین واکنشی رو هرگز نداشتم... بعد از چند دقیقه برگشتم داخل اتاق اینبار مرتب و زیبا شده بود + خب حالا واقعا چیکارم داشتی؟ _:/ ها یون + بله؟ _ واقعا نفهمیدی یا منو مسخره کردی؟:| + چیو نفهمیدم؟ _ ها یون ،عزیزم یکم توجه کنننن الان آدمیزادییی دیگه گربه نیستیی فهمیدییی بالاخره؟ دست هاش رو جلو آورد و شروع کرد به نگاه کردنشون + اععع آره چه جالب _ کل واکنشت همین بود؟ + خب آره دیگه ما تمام این مدت اینهمه تلاش کردیم که به این جا برسیم پس خیلی متعجب کننده هم نیست _ پس یعنی انقدر زود تلاش هام نتیجه داد؟ + فکر کنم آره^^
اینکه ها یون انسان شده بود اتفاق خوبی بود اما در مواجهه با اعضا نمیدونستم باید چیکارش کنم! چه توضیحی داشتم برای اینکه یه دختر توی اتاقم بود؟ یا اصلا چطوری میگفتم که ها یون نیست؟؟ البته مورد دوم خیلی قابل توجیه تر بود اما مورد اول قطعا اینطور نبود... پس بهترین راه این بود که فعلا ها یون رو دور از چشم اعضا نگه دارم تا توی فرصت مناسب بتونم از خوابگاه خارجش کنم،،، بهش گفتم توی اتاقم بمونه و از بیرون در رو قفل کردم ، بقیه سر میز صبحانه بودند من هم بهشون سلام کردم و به جمعشون پیوستم اما خیلی اونجا بودنم طول نکشید باید برای ها یون هم یه چیزی میبردم که بخوره برای همین به بهونه ی اینکه حوصله ندارم و ترجیح میدم تنها باشم با یک سینی از انواع خوراکی ها به سمت اتاقم برگشتم،،، ها یون خیلی مشتاقانه به خوردنی های توی سینی نگاه میکرد اما چیزی برنمیداشت _ به نظرم اینا برای خوردنه نه نگاه کردن! + یعنی میتونم بخورمشون؟؟ _ چرا انقدر امروز خنگ بازی در میاری:/ خب معلومه که آره اینا رو برای تو آوردم ...... بعد از تموم شدن صبحانش دوباره برگشتیم سر همون خونه ی اول «چیشد که اینطوری شد؟» _ ها یون مگه تو دیشب آرزویی که باید میکردی رو کردی؟ + نچ _ پس با چه دلیلی الان آدمی؟ + نمیدونم، میدونی که توی زندگی من هیچی نرمال نیست پس بیا انقدر خودمون رو درگیرش نکنیم و فقط لذت ببریممم الان کلی کار هست که می تونم باهات انجام بدمممم!
_ شاید تو بتونی بیخیالی طی کنی اما من تا جوابش رو پیدا نکنم دست به هیچ کار دیگه ای نمیزنم + باشه.... با گفتن همون یه جمله پدر خودمو در آوردم و چند ساعت الکی نشستم فکر کردم ، فکر کردم و باز هم فکر کردم و توی اون مدت ها یون آهنگ گوش داد، نقاشی کرد ، به گوشی من ور رفت و کلی کار دیگه اما من همچنان فقط فکر کردم... و البته به جایی هم نرسیدم و تنها چیزی که نصیبم شد سردرد بود، کم کم داشتم از سردرد میمردم که فرشته ی نجاتم از راه رسید ، هوسوک در اتاق رو زد و آروم گفت : حالت خوبه؟ بهتری؟ _ نه اصلا! سرم خیلی درد میکنه میشه برام یه قرص بیاری؟ • باشه حتما ،،، اصلا حواسم به موقعیت خودم و ها یون و چیزی که اینهمه وقت بهش فکر کردم نبود! فقط ازش خواستم که برام قرص بیاره اما خودم رو توی بد دردسری انداختم! باید هر چه سریعتر ها یون رو یه جایی قایم میکردم و تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بزارمش روی تخت و روش پتو رو بندازم... سریع دستش رو گرفتم و از روی مبل بلندش کردم ، با فشاری که بهش وارد شد روی تخت افتاد ، تعجب توی صورتش موج میزد، منم بی توجه پتو رو که روی زمین افتاده بود برداشتم و انداختم روی ها یون ، اون سعی داشت پتو رو کنار بزنه و بپرسه که چرا دارم همچین کاری میکنم اما من صدای پای هوسوک رو میشنیدم و نمیتونستم وقت رو تلف کنم ،اما متاسفانه زمان با من یاری نکرد و همون لحظه هوسوک با بشقابی که توش قرص و آب بود وارد اتاق شد
صحنه ای که دید قطعا چیز خوشایندی نبود که اینطور باعث در هم رفتن چهرش شد... • یونگی هیونگ؟ چیکار میکنی؟ _ چیکار میکنم؟ • چرا داری گربه ی بیچارت رو زیر پتو خفه میکنی؟ زیر دستام رو نگاه کردم و بله تنها چیزی که زیر پتو بود یه جسم کوچیک سیاه رنگ با چشمای سبز تیله ای بود ، خودم هم از تعجب چهرم توی هم رفت اما باید یه چیزی در جواب هوسوک میگفتم _ عاممم خب سردش بود منم داشتم کمکش میکردم گرم شه وگرنه چیزی نیست پتو رو کنار زدم و خودم هم رفتم سمت جی هوپ ، قرص رو توی دهنم گذاشتم و لیوان آب رو بدون نفس گرفتن خوردم و از اتاق بیرون رفتم ،،، (_ ها یون در واقع هنوز یه گربست؟ فقط وقتی کنار منه اونم به تنهایی حالت انسانی به خودش میگیره؟ این دیگه چه جورشه؟ چرا تا الان اینطوری نشده بود؟ نکنه الان که با هوسوک تنها عه اونم بتونه چهره ی انسانیش رو ببینه؟؟) این سوال آخر باعث شد که دوباره برگردم سمت اتاق ، ها یون هنوز گربه بود و هوسوک به آرومی نوازشش میکرد که با دوباره دیدن من توقفی کرد و بعد از گفتن اینکه : امیدوارم زودتر سردردت خوب بشه رفت و من بار دیگه دختر قد بلند رو به روم رو برانداز کردم اما اینبار توی چشم های سبز رنگش کمی غم و شاید هم بغض بود و حق هم داشت توی ذوقش خورده بود:) + من فرقی نکردم... فقط یه آدم فیک شدم ، هنوز واقعی نیستم... هنوز اونطوری که باید باشم نیستم... هنوزم نمیتونم کنارت باشم... چرا اینطوریم؟...
لبخند کوچیکی گوشه ی لب هام رو بالا داد _همینم خیلی خوبه ها یون:) از الان حداقل کنار من میتونی یه انسان باشی به قول خودت دیگه میتونیم خیلی کارا رو بکنیم به زودی بقیه هم میتونن حقیقت تو رو ببینند من بهش باور دارم... + شاید ولی کسی نمیدونه چقدر زمان قراره ببره... _ از دست دادن زمان دیگه اونقدرا هم ترسناک نیست چون همه چیز درست میشه و خیلی آروم اون رو توی آغوش خودم کشیدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چگونه کسی که پارت های داستانش را نمیذارد از پشت موبایل خفه کنیم
سرچ تمام خوانندگان این داستان به روایت بالا
🥲😂واقعا متاسفم بابت تاخیری که داشتم
پارت بعد آپلود شده🤍
تا پارت بعد نگیریم آرومنمیگیگیریم
پارت بعد رو گذاشتم هر چند دیر شد🥲🤝🏻🍁
هاییی کیوتم 💕🍰
واقعا داستانت خیلی عالیه از عالی هم عالی تره🍓🍧واقعا باید بگم که دستت درد نکنه قطعا خیلییییییی زحمت میکشی 🥺💜✨واقعا خیلی عالیییییییییی مینویسی🐠🌙اند .... لاو یو 🌸💕
سلاام^^
ممنونمم بابت نظرت هر چند کارم هنوز جای اصلاح داره:)💚🌱
این شمایید که با خوندش به من لطف میکنید و بابتش خیلی متشکرم🍁🧡^=^
مرسییی:))✨💛
اوخییییییییییییییییییی الهی 💕✨نه بنظرم خیلییییییییییییییییییی عالیییییییییی مینویسی 💞🙂خاهش میکنم قشنگم🤍🌙
بازم خیلیییی خیلییی ممنونممم و اینکه اگه خوب مینویسم به خاطر وجود خوانندگانی مثل شماست که اینطور انرژی مثبت میدند:))🌾🧡
۲۲ تا پارت رو یه نفس خوندم تو یه روز
پارت بعد رو بزار
میشه حضور اعضا رو پر رنگ تر کنی یا مثلا یکیشون بفهمه
واووووو مرسییییی خسته نباشیییی🥲💛🤝🏻
به زودی میزارمش^^
فعلا نمیتونم همچین چیزی رو اعمال کنم متاسفانه...اما توی پارت های بعد سعی میکنم ازش استفاده کنم:)💗
چونکهتستمشخصیشدبنظرتدوبارهبنویسمشبافاصلهیااینکهاسمشوعوضکنم؟
اممم به نظرم یا فاصله بده یا هر دو رو با هم بکن🥲😂
چقدربنویسم تا منتشرشی؟
اسمداستاناوکیه؟
چونایدههایجالبیبهذهنمرسیده-!😄
اسم داستان که از نظر من آره اوکیه اما اگه خودت نظر متفاوتی داری نمیدونم:)💛
دیدیدوشب
تایمخوبیداشتهباشینگفتم-!😐💔
آره 🥲💔😂
متاصفم-!💔😫
نه بابا اشکالی نداره که🥲💙
اینجاکامنتندمدلمآرومنمیگیرهچرا؟!🥺🦋💕
آخییییی🥲 نمیدونم چرااಥ_ಥ❤️☁️
نمیدونمشایدعادتکردم🥺💕
چه باحاللللಥ_ಥ💗🤝🏻
سلاااااام🖐😀
سلااامಥ‿ಥ
خوبی؟
ممنون💕 شما خوبی؟
عالیممخصوصاالانکبایدهباحالبذهنمرسیده😆
من دارم دیوونه میشم بسکی همه کامنتام رد شده🙂💔
وایییییی خدایاااااااا چهههه بددددددددد🥲💔
تیکه تیکه بدی هم نمیاد؟
تداش یدیا)برعکس(
رو بده
پارت بعدی رو کی میزاری🙂🙂
واقعا این هفته یکی از شلوغ ترین هفته های درسیمه، یه عالمه امتحان برامون گذاشتن نمیتونم دقیق زمان بدم که کی پارت بعد رو میزارم هر وقت زمانم خالی بشه مینویسمش🥲♥️
باشه هر موقعی تونستی بزار😊😊💜
مرسی که درک میکنی:)🤝🏻🤍